سلیمان یکى از اصحاب حضرت رضا علیه السلام نقل می کند :
حضرت رضا علیه السلام در بیرون شهر، باغى داشتند. گاه گاهى براى استراحت به باغ می رفتند. یک روز من نیز به همراه آقا رفته بودم . نزدیک ظهر، گنجشک کوچکى هراسان از شاخه ی درخت پرکشید و کنار امام نشست. نوک گنجشک، باز و بسته می شد و صداهایى گنگ و نا مفهوم از گنجشک به گوش می رسید. انگار با جیک جیک خود ، چیزى می گفت.
امام علیه السلام حرکت کردند و رو به من فرمودند : سلیمان ! ... این گنجشک در زیر سقف ایوان لانه دارد. یک مار سمى به جوجه هایش حمله کرده است. زودباش به آنها کمک کن ! ... با شنیدن حرف امام ـ در حالى که تعجب کرده بودم ـ بلند شدم و چوب بلندى را بر داشتم . آن قدر با عجله به طرف ایوان دویدم که پایم به پله هاى لب ایوان برخورد کرد و چیزى نمانده بود که پرت شوم . بعد از انجام امر امام با تعجب از ایشان پرسیدم : « شما چهطور فهمیدید که آن گنجشک چه می گوید ؟
امام فرمودند : « من حجت خدا هستم ... آیا این کافى نیست؟! »
عن ابی الحسن الرضا علیه السلام (مسند الامام الرضا ج 1 ص 358 ) قال : لایحبنا کافر و لا یبغضنا مومن و من مات و هو یحبنا کان علی الله حقا ان یبعثه معنا .
هیچ کافری ما را دوست نمی دارد و هیچ مومنی دشمن ما نمی شود . هر کس با محبت ما اهل بیت بمیرد ، بر خداوند حتمی است که او را در قیامت با ما برانگیزد .